نویسنده: |
جی آر آر تالکین |
مترجم: |
رضاعلیزاده |
شماره چاپ: | چاپ |
تعداد صفحات: | 804 صفحه |
انتشارات: | انتشارات |
هوا داشت تاریک میشد که هابیتها به یک شیار عمیق رسیدند و در آن افتادند. شیبش آنقدر زیاد بود که با وجود اسبها و باروبندیلشان نه میتوانستند از آن بیرون بروند نه بهسمت جلو و عقب حرکت کنند. فقط میتوانستند شیب را دنبال کنند و بهسمت پایین بروند. زمین سست و باتلاقی بود. چشمههایی در دیوارهی شیار وجود داشت که نشان میداد در حال حرکت در مسیر رودخانه هستند. میتوانستند صدای شرشر آب رودخانهی جنگلی را بشنوند. کمی که پیش رفتند شیب زمین بیشتر شد. در درهی باریکی بودند که درختان روی آن سایه انداخته بودند.
پس از آنکه مسافتی را پیمودند ناگهان از تاریکی بیرون آمدند. وقتی به فضای باز رسیدند، متوجه شدند که از میان شکافی در دل یک صخرهی بلند بیرون آمدهاند. نور طلاییرنگ خورشید فضا را روشن کردهبود. چشمشان به رودخانهی باریکی با آبی تیرهرنگ افتاد که درختان بید دورش را گرفتهبودند.
مری گفت: «میتونم حدس بزنم که کجاییم. دقیقاً توی نقطهی مقابل جایی هستیم که قرار بود خودمون رو بهش برسونیم. این رود وایتیویندله. من میرم تا یه سروگوشی آب بدم.»
وقتی برگشت به همراهانش خبر داد که زمین بین صخره و رودخانه سفت است. گفت: «در ضمن یه چیزی شبیه به جادهی باریک اینطرف رودخونه هست. اگه به سمت چپ بریم و اون رو دنبال کنیم، بالأخره میتونیم به اون سمت جنگل برسیم.»
پیپین گفت: «البته در صورتی که اون جاده ما رو به باتلاق نرسونه. اصلاً کی اون جاده رو درست کرده؟ چرا این کار رو کرده؟ مطمئنم برای کمک به ما نبوده. من خیلی به این جنگل و چیزایی که توشه مشکوکم. کمکم دارم داستانایی که دربارهش شنیدهم رو باور میکنم. اصلاً میدونی که باید چهقدر بهسمت شرق بریم؟»